نیچه آلمانیها را ملامت میکرد که شما حرف ربط «و» را در جاهای بیربطی بکار میبرید. مثلا حرف ربط میان «شوپنهاور و هارتمن» خیلی بیربط است و مبادا «شیلر و گوته» را نیز به هم ربط دهید که آدم از بیربطی خندهاش میگیرد.
من در کاربرد حرف ربط «و» شلختهتر از آلمانیها هستم و میخواهم هم از ربط گوته و تولستوی و عاریف بابایئو بگویم و هم از لج نیچه «گوته و شیلر» را نیز به هم ربط دهم. گوته و تولستوی معلمان بزرگی بودند که هر دو ژان ژاک روسو را معلم خود میدانستند. ولی هیچ کس بیچاره روسو را دردانه خدایان نمیدانست. پدر انقلاب فرانسه نگونبخت بیچارهای بود که سه چهارم وجودش دیوانگی بود و تمایل به خودکشی در او موج میزد، برای همین هرگز دردانه خدایان نشد؛
که خدایان لایتناهی به دردانگان خویش،
همه چیز را در تمامیت خویش میبخشند:
لذات لایتناهی را و غمهای لایتناهی را.
خدایان و طبیعت این اجازه را به معدودی میدهند که سالهای دراز زندگی کنند و به مقام شیخوخیت و شاید الوهیت برسند. درست مانند تولستوی که زمانی ماکسیم گورکی درباره او نوشت: همیشه وقتی به او مینگرم در او چیزی مییابم که مرا وادار میکند فریاد بزنم: چه مرد شگفت انگیزی در روی زمین قدم میزند، چه مرد خدا گونهای.
شاید بتوان گفت که نبوغ شیلر، نابتر و خاصتر از گوته و نبوغ داستایوفسکی فراتر از تولستوی بود. ولی شیلر و داستایوفسکی آن قدر زندگی نکردند که نبوغ آنها با یک عمر تلاش مستمر نیز همراه شود و یکی از آنان مسلول و دیگری مصروع بود و هر دو زود مردند. طبیعت احترام و تقدسی را که منوط به عمر دراز میشود، از آنان دریغ کرد و سبب شد که آنان نتوانند مانند گوته و تولستوی تمام مراحل یک عمر طبیعی و پرثمر را تجربه کنند.
درست از زمانی که مردم با احترام مذهبی به موی سفید و چینهای پیران نگاه میکنند، فصل دیگری از زندگی یک هنرمند آغاز میشود تا هدایت کننده شاگردان و پیروانش باشد و طبیعت این فرصت را از شیلر و داستایوفسکی گرفت…
Comments are closed.