آن زیبائی محسور کننده تاکستان “زرکوبان کجا واین تابلوی ترسیم شده از خاطره آن باغ کجا

 آیا رویا های ما فعال شدن خاطره های محو ثبت شده در هزار توی مغز ماست ؟فعل انفعالات شیمیائی است ؟  آیا زندگی خود رویا نیست؟ آیا ما بارها وبار ها رویای کس دیگر را زندگی نمی کنیم؟
نمی دانم .اما رویا بخش لذت بخش زندگی من است .یک بار برای کاری یک ماه در شهر دوشنبه بودم در خانه ای مشرف بر رودخانه بزرگ شهر .همه چیز در اعتدال بود هوا آنچنان لطیف بود که با هر دم وباز دم تمام وجودم غرق در شعفی ناشناخته می شد. باور نکردنی است !اما تمام آن یک ماه خواب می دیدم خوابهائی چنان آرام بخش که تمام روزم را آرامش می داد وبیتاب شب  که بخوابم وخواب ببینم. اتفاقی که دیگر در هیچ کجا تکرار نشد .
حال بندرت خواب می بینم .اما هنوز خوابهایم آمیخته با خاطرات وچهره های ریبائیست که به آرامی در کنارم ظاهر می شوند دستم را می گیرند در کوچه های کودکیم که سرشار از محبت بود می چرخانند. کوجه هائی که دیگر وجود ندارند وچهره هائی که رخ در خاک کشیده وجز یک خاطره محو شده در زمان از آن ها بجا نمانده است.
بیشترین خواب های من  از آن مادرم هست . زنی که تا واپسین لحظه حیات حتی در حالت بین هوشیاری واغما نگران من بودوزیر لب دعا می خواند. زنیکه تا آخرین لحظه دعای ونیکاد وصندوق صدقه ای را که در کنار بسترش نهاده بود فراموش نکرد .
خواب می دیدم دست دردست او در تاکستان انگوری که مهریه اش بود.  میان تاک های آنگور می چرخیم . هر از چندی خوشه آنگوری شفاف را که  دانه هایش زیر شعاع نوربرق می زنند می چیند ودرون طبقی چوبی می گذارد.
گردشی که مرا به دوران کودکی ،به کوچه باغ های شهر مادریم ابهر می برد  به خانه های پر جمعیت فامیل، خانه هائی که درهای تخته ای آن همیشه باز بود با تعدادی کودکان همسال و آعوش های پرمحبت گشاده بر روی تو !با چشمانی یکی زیبا تر از دیگری که با مهر در تو می نگریستند . همیشه فکر می کردم چگونه می شود تمامی چشم ها چنین زیبا ودرخشان باشند ؟
بعد ها فهمیدم چشم این دریچه زیبای گشوده شده  بر جهان هستی زیبائی خود را از درون روح آدمی میگیرد. آبشخور آن نه از جسم بل از دریای زلال وبیکران انسان هائی است که جهانی را در خود نهان دارند .جهانی سرشته شده از مهر ،عشق به هم نوع ،جهانی خالی از کینه ،حب وبغض سرشار از نیک خواهی درون.انسان هائی که شادی خود از شادی دیگران می گیرند واندوهناک از اندوه دیگری.
حال در میان خوابی شرین باز آن دوچشم زیبا که محسورم می کردند چشمانی که “پلنگان برای نوشیدن رویا بکنارش می آمدند.”برمن ظاهر می شوند با همان آرامش وصبوری دستم را می گیرد ودر باغهای خاطره می گرداند. زیر درختی می نشینیم بخنده می گوید میدانی چند سال دارم ؟ من سه ساله ام مانند یک کودک .  نمی دانم دو بستنی قیفی از کجا وچگونه در دست هایمان قرار می گیرند مانند کودکان شدوع به خوردن آن ها می کنیم .شیرینی آن را در دهانم حس می کنم . هنوز ذهنم مشغول زیر رو کردن سن او هستم .بر میخیزد و آرام دور می شود .
من می مانم با طبقی از انگور های سرخ درخشان که چون یاقوتی در میان طبق چوبی می درخشند .
از خواب بر می خیزم . هنوز احساسی شرینی از دهانم نرفته است.میان خواب وبیداری بدنبال طبق انگور می گردم .هنوز بتمامی از باغ” زرکوبان” بیرون نیامده ام .
بیاد سوالی می افتم که در کودکی زمانی که با هم میان تاک های انگور می گشتیم از او پرسیدم  “مادر درست است که در زمان های بسیار دور در این محل بازار زرکوبان بوده ؟ درست است که می گویند بسیار گنج ها در این جا در این محل پنهان شده؟ ”
با تبسمی مهر آمیز در من نگاه می کند . ” بله پسرم این جا سراسر گنج است . گنجی که شاید قرن هاست انسان ها از آن بهره می گیرند وزندگی می کنند .پسرم گنج همین تاک های قدیمی انگور است که صد ها یاقوت وزمرد بر آ نها آویخته شده .هر کس که زحمت این تاک ها را کشید!شب هنگام  آبیاریشان کرد و به ثمر رساند گنج را می یابد.”
حال او رفته افسوس که باغ های انگور،  آن تاکستان های زیبا ، جملگی خشک گردیده،غول شهری آن ها بلغیده .تنها خاطره ای مانده در حافظه شهری که روزی چهار طرف آن تاکستان های آنگور بود با رودی بزرگ وزیبا بنام “ابهر رود ” با درختان بلند سپیدار و زبان گنجشگ بر کناره آن .پلی چوبی بنام “تخته کورپی ” که بسیارانی از آن عبور کردند و جز خاطره شیرین از آن نماند . کاش رویای باغ همین گونه در واقعیت برجای خود می بود با دانه های یاقوت و زمرد آنگور ها .
تلاش می کنم خاطره باغ را بر بوم نقاشی ترسیم کنم . افسوس که این تصویر بی جان کجا وآن زیبائی محسور کننده کجا ؟

ابوالفضل محققی.  22.01.2025

Comments are closed.